شاعر کوچولو!
این بازی نیست
بستهبندیی هفترنگ هم ندارد
شامهی بیرمقات انگار
دو کوچه اشتباه گرفته حلوای نذری را
خاک بر دماغات
بوی گه و گلوله و گوگرد
از دوفرسخیی این کوچهی خون گرفته
برکدانس میزند.
فلج میکند
ـ هزار بار گفتم ـ
شاعر را باران بیش از حد
ترانهی خون توی ناودانهای شهر
گاهی شاعرانهتر است
نتیجهی منطقی؛ به گا نده
صدای باران شعرهایت را
توی کوچهی من.
تا دلت بخاهد کلمه هست
دست دراز کن ـ درست مثل زبل خان ـ
بچین و بپاش روی کاغذ :
مهتاب و باران و عشقهای گوگولی!
روی مرده بذاری استریپتیز میکند
از بیعرضهگی توست اگر
گایش نکنی دختر همسایه را
با یکی از همین شعرهای شنگول.
از ما بکش بیرون برادر!
کاربرد ابزاریی ادبیات مال تو
کابوس و گریه و اندیشه مال من
اجاق ِ از سر دلسوزیات
آش دهنسوزی نمیپزد اینجا
وقتی بکارت دختران غرقه به خون را
گلولههای جاکش ِ مردان زنقحبه زائل میکند
تف به گور همهی ژنرالهای بیدرجه
توی این لباسهای همرنگ جماعت.
1 نظرات:
اسفندیار مرد
چون باید مرده بود
واگر نه کی رستم ما می شد
این را او گفت
نه من و نه تو
"گرگم و گله میبرم
چوپونتونم می خورم"
من گفتم
به آن قحبه ی روزگار صفت
داد می زنیم از برای اینکه داد زده باشیم گرگ بودنمان را
از برای آنکه وجبی بیشتر
کرده باشیم
داشته باشیم
خورده باشیم
داده باشیم
ارسال یک نظر