معشوق من
با آن تن برهنهی بی شرم
بر ساقهای نیرومندش ...
گه میخورد که بایستد !
معشوق من
همواره زیر من
درد شکفتن باتوم را
در مقعد ِ کوچک ِ آکبند ِ خیش
تقدیس میکند.
معشوق من
در انحنای انفرادیی سلول تازهاش
رویای مردن بی درد را
با خود
به گور ِ کثیف ِ خاب میبرد.
معشوق من
با آخرین رمقهای کهنهاش
فریاد میکشد
جوراب گندیدهی معشوق قبلیام
ته ماندهی گلوی نازک او را
پر نمیکند.
معشوق من
انسان جاکشی است
گبر است ... کافر است
من با صفای دل
با قصد قربتی به سپیدیی هرچه نور
معشوق خیش را
ارشاد میکنم.
من
با نیتی شریف
با آلتی به سترگیی هرچه درد
قانون صادقانهی قدرت را
تایید می کنم.